قاصــد ک

اینجا معمولا می نویسند که الان شما کجا هستید و مثلا نویسنده از نوشتن وبلاگ چه منظوری دارد
فعلا یه سری عمدتا دست نوشته پراکنده که نویسنده منظور های خودش رو (البته اگه داشته باشه) لابه لای مطالبش می گوید !!

آخرین مطالب

تا خمینی شهر

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

این کتاب از بادگاری های جهادی امساله

پس ممکنه کسای دیگه ای هم که این پست رو می خوانند ، این کتاب رو خونده باشند

در مجموع هم کتاب غریبی نیست

علاوه بر همه این ها این کتاب برا من یه مقداری خاطره ناک بود ، به خاطر همین هم یه جور خاصی خوندمش نمی دونم جور دیگه بخونید با طبعتون جور در میاد یا نه !

داشتم کتاب رو می خوندم برا معرفیش چندجا رو نشون کردم . ولی وقتی تموم شد پشت جلدش یه متنی رو نوشته بود ، به نظرم که بهتر بود. من همون رو می نویسم :

" در غربت آن سوی یاد های گم شده ی گذشته های دور ، دیاری هست به غربت بانگِ جرسِ قافله های قصه و بر بلندای قله های غصه" دیگر قرار ... نبود بشاگرد دیار فراموشی باشد، امید و حیات از دل پیرِجماران دمیده بود و در راه یود تا بشاگرد را فتح کند و تن و جان خسته اش را زنده کند. نفس قدسی حضرت روح الله دل حاج عبدالله را آباد کرد تا خمینی شهر در قل بشاگرد به تپش در آید و حیات طیبه را در وسعت مظلومیتِ مردمان بشاگردی جاری کند.

ای شهر خمینی! تو برای حاج عبدالله مدینه فاضله انقلاب اسلامی و پیروان روح الله بودی. اگر حاج عبدالله رفت مغموم مباش ....


در راستای فرموده جناب مشا برای معرفی کتاب

اینجا هم توضیحات خوبی داره


  • محمدرضا

بی بنیاد

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۴۹ ب.ظ

آخرین امتحان یکی از نامربوط ترین آزمایشگاه های دانشکده، اونهم فاز تئوریش تموم شده ، تو یکی از اتاق های دانشکدتون داری عوارض امتحان رو پشت سر می زاری که ییهو یکی زنگ می زنه بدون نام و مشخصه دیگه می گه بیا یه جایی نزدیک نو بنیاد برا کارآموزی ... جا خوردن داره دیگه ، باید بری سر یه کار جدی تر!!

چی می گفتم ؟؟ آهان ، کارآموزی ، اره تو این شهر بزرگ هر چی می ری بازم یه جاهایی داره که نرفتی که کلا نوِ هستش ، مخصوصا که تو آخرین روز اردیبهشت بارون بیاد و کفشت رو توت ها کف خیابون سر بخوره ... خدا وکیلی نشنیده بودم مثلا بابابزرگ ها بگن :"پسرم ! موقع بارون حواست باشه رو توت ها راه نری ، خیلی سره ، با مخ می ری تو زمین" ... جوونیم و ... ، به هرحال ....

چی می گفتم آهان نو بنیاد ،بنای کم بنیاد حکما کم بنیاده. 

 کدوم خل و چلی با یه زنگ پا می شه می ره یه جایی که تا حالا نرفته ، طبقه چندم یه ساختمون مسکونی ، اداری ، تجاری (البته به نظر) . عین یه مشت لباس شسته شده که پهن کردن رو تنش و با اعتماد به نفس می ره و وارد یه واحد شیک می شه که ظاهرا یه شرکته. البته مشخصه یه مشت کامپیوتری اینجا زیست می کنن ، اگه کامپیوتری باشی می فهمی ، چه موجوداتی هستند!!


چی می گفتم ؟؟ اره جوونی ، حالا خیر سرت داری دانشجو سال چهارم  می شی .... چه فایده اینجا نشستی عین یه آدم خل و چلهِ  تازه "من او"ِ خونده ، قصهِ بی سر و ته می گی .


نوشته بی بنیاد هم یه چیزی بدتر از بنای کم بنیاد ؛ نه سر داره ، خیلی ... نه ته! 

کلا در به در ...


پ ن : همینجوری دیگه ، اسمش هم بی بنیاد

  • محمدرضا

مناجات

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۰ ق.ظ

بعضی وقت ها یه چیزایی قسمت آدم می شه دیگه

مثلا یه عصر یه روز تعطیل می ری یه جایی

آقا میثم مطیعی  دارن  مناجات عارفین می خونن :

اِلهى‏ قَصُرَتِ الْأَلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنآئِکَ کَما یَلیقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ‏

خدایا زبانها قاصر است از رسیدن به ثناى تو آنطور که شایسته جلال تو است و عقلها

الْعُقُولُ عَنْ اِدْراکِ کُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الْأَبْصارُدُونَ النَّظَرِ اِلى‏

عاجز است از ادراک کنه جمالت و دیده‏ها تار و بى‏فروغ ماند از نظر کردن به سوى انوار

سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَریقاً اِلى‏ مَعْرِفَتِکَ اِلاَّ بِالْعَجْزِ

ذاتت و قرار ندادى براى خلق خود راهى به سوى شناسائیت جز به اظهار عجز

عَنْ مَعْرِفَتِکَ، اِلهى‏ فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذینَ تَرَسَّخَتْ اَشْجارُ الشَّوْقِ‏

از شناسائیت خدایا پس ما را از کسانى قرار ده که درختهاى شوق‏

اِلَیْکَ فى‏ حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ،

بسوى تو در بوستانهاى سینه‏شان ریشه محکم کرده

...

  • محمدرضا

برقلب مرده ، شَرَری دست و پا کنیم

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۷ ب.ظ

أَوَلَمْ یَرَ الْإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِیمٌ مُّبِینٌ

وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِیَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ یُحْیِی الْعِظَامَ وَهِیَ رَمِیمٌ

قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ 

آیات 77 الی 79 سوره یس

 

أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا 

آیه 9 سوره کهف

 

پ ن : قلب هم ...

  • محمدرضا

شعر !!

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ

...

می‌برد از جا مرا طوفان غم، سیلاب گریه
این بنای کهنه را آهنگ ویرانی است امشب
سهم من در کنج خلوت گر نباشی، گر نیایی
گه پریشانی است امشب گه پشیمانی است امشب
آفتابا کی شود روشن کنی کاشانه‌ام را
در گشودم تا بیایی، وقت مهمانی است امشب
کاروان عمر پیموده‌ست ره منزل به منزل
این کتاب داستان در فصل پایانی است امشب


شاعر : جناب حداد عادل

  • محمدرضا

ذکر

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۸ ب.ظ
وَإِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الإِنسَانِ أَعْرَضَ وَنَأَى بِجَانِبِهِ وَإِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ کَانَ یَؤُوسًا

قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ فَرَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سَبِیلاً

آیات 83 و 84
سوره مبارکه اسراء
  • محمدرضا

قاصد ک نامه

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۳ ب.ظ

دارم فکر می کنم یکی که این بلاگ منو می خونه با خودش چی فکر می کنه؟؟

از اون جالبتر می تونه فکری باشه که آدمای مختلفی که جدای از قاصد ک منو میشناسن با خودشون می کنن؟؟

اشکال نداره قاطیِ اون همه چی ، که به اون همه چی نمیاد

قاصد ک من هم به من نیاد دیگه! 


پ ن : فکر کنم با یه تقریب خیلی خوبی اگه هیچیم تو فضای مجازی به شخصیت حقیقیم نیاد ، این پست و ادبیاتش خیلی بهم بیاد :-)


  • محمدرضا

انتخابت را بکن

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۴۱ ب.ظ

نوشته بود : 

"یا باید بروی

یا ناگزیر 

بمیری

..."

  • محمدرضا

حاجی با صفا محل ما _ 2

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۳۸ ب.ظ
پست قبلی عکس کم داشت
به همراه
مقادیر زیادی حسرت ...
ایت الله ربانی
آیت الله ربانی
  • محمدرضا

حاجی باصفا محل ما

يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

کوچیک تر بودم

صبح ها که می رفتم مدرسه بعضا می دیدیم حاجی داره خیابونو میاد بالا ، با کلی ذوق و شوق می رفتم به حاجی "سلام" می کردم ، حاجی هم با اون چهره پر از نور و سفیدش یه خنده ای می کرد و شوکولات بهم میداد

منم کلی عشق می کردم و می رفتم سمت مدرسه ام 

حاجی پیش نماز محلمون بود ...

چشم و چراغ محلمون  ...

یه روحانی نورانی ...


مدتی بود که حاجی مریض بود

فک کنم کمتر از نیم ساعت که خبر دادن حاجی ربانی فوت کردند

...

ببخشید اگه تو روز عید پست ایجوری گذاشتم

  • محمدرضا